گذر زمان!
آدمی که زمانی از کامو نقل قول میآورد که هر کسی آزادی را بدون برابری بخواهد یا برعکس٬ لایق تف است٬ امروز به جایی رسیده که با شعار امنیت٬ مجیزگوی خامنهای و بسیج و سپاه قدس و آدمکشان و غارتگران چهلساله شده است. شاید درباره اینکه مخاطبان نقلقول کامو لیاقت تف را دارند٬ بشود تردید کرد٬ اما در اینکه مجیزگوی آدمکشان و غارتگران قرونوسطایی لیاقتی جز تف ندارد٬ شکی نیست.
#http://zeno1.blogspot.ca/
#https://twitter.com/zenomek
خوشنشینهای جشن سبز و نظام اخلاقی سوداگرانه
سریال خوشنشینها را که میدیدم٬ نکتهای در شخصیتپردازی کلاهبرداران چند میلیاردی داستان برایم جالب بود. اینکه آدمهایی که به راحتی آب خوردن زندگی دیگران را ویران میکنند٬ چگونه در آنی و بر اثر اتفاقی کوچک مانند قهر همسر٬ نادم و متحول شده و به جرگه خوبها میپیوندند. کلیتر بگوییم: ظاهرا در چنین دنیایی٬ خوبی و بدی چندان از هم فاصلهای ندارند و تبدیل آدمی خوب به بد یا برعکس خیلی راحت و در آنی ممکن است.
کمی دقیقتر که به این سریال و فیلمهای مشابه و همچنین عرصه واقعیت نگاه کنیم خیلی راحت میتوان آن معیاری را یافت که آدمیان هر لحظه میتوانند با کسب آن به خوبها میپیوندند: در انتزاعیترین سطحش٬ تسلیم در برابر خدا که در تسلیم برابر قانون٬ دولت و قدرت حاکم تجسم مییابد.
البته در دنیای واقعی نیز چنین است: آدمهایی که با معیارهای سنتی ظاهرا در جرگه ناپاکاناند -حمید مولانا و بهبهانی وزیر راه برای مثال- به صرف در خدمت قدرت قرار گرفتن٬ از خدمتگزاران محسوب میشوند و آدمهایی که ظاهرا همه معیارهای سنتی خوب بودن را دارند٬ طرد و رانده میشوند.
میتوان اخلاقیات فوق را چنین خلاصه کرد: تو٬ فارغ از زندگی و اخلاقیات شخصی و اجتماعیات٬ تا وقتی در جهت مصالح قدرت سیاسی ما گام برمیداری از خوبانی و هر آن که چنین نکنی٬ به شیاطین پیوستهای. معیار سادهای است و گذر از این سوی آن به آن سو٬ خیلی سریع میتواند اتفاق بیفتند٬ همانگونه که برای بسیاری از کارگزاران سابق نظام اتفاق افتاده است.
بالطبع یکی از مشخصههای چنین اخلاقیاتی چرخشهای سریع در ارزیابی از افراد و گروههاست: فرد و گروهی که تا دیروز بد ارزیابی میشد٬ به صرف تغییر شرایط سیاسی و همگامی فعلیاش با منافع ما٬ خوب ارزیابی خواهد شد.
بگذارید در یک کلام این اخلاقیات را اخلافیاتی تجاری و کوتهنگر بنامیم٬ بدون توجه به گذشته و آینده طرف٬ همه چیز در آنی و بر طبق معیار منفعت لحظهای ما سنجیده میشود.
شاید تا اینجا همه چیز بدیهی به نظر برسد و طبعا کسی هم مخالف نباشد٬ اما مساله این است که این اخلاقیات نه فقط اخلاقیات حاکمان بلکه تا حد زیادی اخلاقیات حاکم بر جامعه ماست.
بر جنبش سبز نیز دقیقا چنین اخلاقیاتی سلطه داشت و تنها معیار ارزیابی٬ مصالح آنی و سیاسی جنبش سبز بود.
اولین چرخش در ارزیابی٬ خیلی سریع و در چند ماه پیش از انتخابات اتفاق افتاد: تصور میشد که خاتمی کاندیدای مناسبی است و موسوی به خاطر عقاید بسته و سنتی خود نمیتواند در جلب آراء موفق باشد. اما و به هر دلیل موسوی کنار نکشید. اگر تا پبش از این و با تصور کاندیداتوری خاتمی٬ موسوی چندان محلی از اعراب نداشت٬ بعد و برای چند روز در میان سبزها خشم و کینه نسبت به موسوی جوشید. اما میبایست با وضعیت جدید کنار آمد که همینگونه هم شد. کمکم کمپینهای تبلیغاتیای شکل گرفت و تمام تصورات گذشته از موسوی به عنوان فردی سنتی و عقبمانده در دهه شصت خیلی سریع فراموش شد. حال او قهرمانی بود که قرار بود احمدینژاد را شکست دهد.
از سوی دیگر و در میان بخشی از تحریمیان یا مخالفان موسوی هم چنین چرخشی انجام شد. اگر تا شب ۲۲ خرداد موسوی به دلایل مختلف و از جمله سیاستهای ضدچپ و ضدکارگری دهه شصتش نقد میشد٬ یکشبه او به مبارزی استوار علیه ظلم و جور بدل شد. البته موسوی تغییری نکرده بود و هیچ آدمی هم یکشبه نمیتواند چنین تغییری بکند٬ آنچه تغییر کرده بود شرایط سیاسی روز بود: مبارزهای جدید علیه بخشی از نظام شکل گرفته بود و موسوی نیز به خاطر موضعگیری بعد از کودتایش میتوانست به این مبارزه کمک کند؛ پس لازم بود که تصویری نو و خوب از وی ارائه شود که شد.
در سطوح کوچکتر هم چنین چرخشهایی در ارزیابیها دیده میشود. رفسنجانی بسته به آخرین نظرات سیاسیاش میتوانست آزادیخواه و در جبهه مردم باشد یا نباشد. صحبتهای جلادی مانند هادی غفاری با ولع گوش داده میشود چرا که با خامنهای تند صحبت کرد. از آن سوی میدان هم آدمی غیرسیاسی و پرت از ماجرا مانند قطبی به صرف شرکتش در مراسم تحلیف به لقب خائن به ملت مزین میشد و دهها و صدها مورد مشابه.
هر روز میگذشت و ارزیابیها تغییر میکرد٬ اما معیار مشخص بود: همگام بودن یا نبودن با مواضع جنبش سبز در آن لحظه مشخص.
با توجه به نگاه تاجرمابانه و سوداگرانه٬ هیچ ارزیابی بلندمدت و استراتژیکی از نیروها و افراد نمیتوانست مطرح شود. برای کسی مهم نبود که فرد یا نیروی مورد نظر چه ریشههای اقتصادی٬ اجتماعی٬ فرهنگی و … در ساختار موجود جامعهمان دارد٬ تنها چیزی که مهم بود همان لحظه بود.
به همین دلیل بود که جنبش سبز بدون توجه به جایگاه رفسنجانی٬ حاضر شد برای به دست آوردن یک فرصت چند ساعته اعتراض٬ پشت سر وی نماز بخواند و به خیال خود روزی موفق را رقم بزند٬ بیتوجه به اینکه با این کار در درازمدت چه ضربهای به جایگاه خود در نزد اکثریت مردم متنفر از رفسنجانی و عملکرد بیست سال اولش میزند. البته این از جنبشی که رهبران (یا به قول دوستان نمادها) خود را با معیارهای شورای نگهبان تعیین کرده بود٬ قابل انتظار بود٬ جنبشی که بر پایه یک انتخابات و یک رای شکل گرفته بود.
خود بحث مفصلی میطلبد٬ اما خیلی خلاصه میتوان اشاره کرد که چنین اخلاقیاتی نمیتوانست که راهنمای جنبشی باشد که برخلاف میل اولیهاش درگیر مبارزهای با ریشههای نظام شده بود٬ این اخلاقیات تنها میتوانست برای تغییراتی جزئی در بالا مناسب باشد ولی همان روز ۲۲ خرداد مسیر چنین تغییرات کوچکی سد شده بود. برای مبارزهای ریشهای و بلندمدت با نظام موجود٬ به اخلاقیاتی دیگر نیاز بوده و هست.
در بخش دوم سعی میکنم درباره اخلاقیات جایگزین٬ اخلاقیاتی که بر دیدی بلندمدت و استراتژیک تکیه دارد و از ریشههای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی شروع میکند و تنها در آخرین مرحله به عرصه درگیریهای روزمره سیاسی میپردازد٬ صحبت کنم.
نامهای از بهشت٬ نامهای از جهنم
در بحبوحه انتخابات و بر حسب اتفاق در وبلاگی پرخواننده نامهای خواندم که برای من و فکر میکنم خیلیهای دیگر تکاندهنده بود. آن وبلاگ چند وقتی است تعطیل شده اما با یکی دو ساعت جستجو توانستم نامه را پیدا کنم. بد ندیدم متنش را اینجا بگذارم. اگر احیانا دوستی نکته و نظری درباره این نامه داشته باشند٬ با کمال میل در بحث شرکت خواهم کرد.
این هم نامه:
اين شبهاى آرزو
اين شبها من هم نوار سبز به دستم بستم، منهم سايه چشمم سبزه، و منهم با 14-15 نفر از دوستام 2 تا لاك سبز خريديم و ناخنهامون رو سبز ميكنيم، اين شبها ما از اون نقطه ته شهر ميريم به سمت شمال تا در اولين جاييكه محل تجمع و شادى و سر و صداست برسيم و به همراه بقيه برقصيم، اين روز ها و شبها من بارها روبان سبز دستم رو باز مى كنم كه دوباره از پسرى پولدار و شمال شهرى بخوام كه برام روبان جديد ببنده و دوباره بوى ادكلنش تا 2 روز روى مچم باشه.
اين شبها تنها شبهاييه كه ما به خاطر فقرمون مسخره نميشيم، اين شبها تنها زمانيه كه كسى از ما نميپرسه كه از كدوم محله ايم، كسى براش مهم نيست كفشمون قيمتش چنده فقط براشون كافيه كه ما سبز باشيم، مرجان جان من 32 سالمه و سالهاى زيادى رو روى فرش تنها اتاق خونه با روياى داشتن يك همسر از طبقه اى بهتر به صبح رسوندم، يك همسر پزشك يا مهندس از طبقه اى نه شبيه خودم كه دست منهم بگيره و با هم بريم بالا، شايد بهترين خواستگارى كه داشتم جوان خوش بر و رويى بود كه كارگر يك واحد توليدى بود اما حتى همون هم با ديدن خونه ما و وضع پدرم از من ميخواست كه بعد از ازدواج كمتر با خانواده ام رفت و آمد كنيم و اگر ممكنه پدرم در مجلس نباشه و من به حرمت دستهاى پدرم قبول نكردم ،اين بهترين خواستگار من بود.
چرا بايد اين شبها رو از دست بدم ؟ چرا نبايد روبان سبز ببندم به دستم و در زنجيره سبز شركت نكنم، زنجيره اى كه پسرى از خانواده از ما بهتران پهلوى من ايستاده و اصلا يادش نيست بپرسه من بابام چكاره است، به دستهاى سختى كشيده من نگاه نميكنه و با تواضع به روم ميخنده، اما حاضرم قسم بخورم كه حتى به خودش اجازه نميده كه از جلوى در خونه ما هم رد بشه. اين شبها آخرين شبهاى استفاده از فرصت طلايى يكرنگ بودنه اما صبح شنبه ديگه هيچ خبرى از اين اتحاد نيست، از صبح شنبه مهم نيست رئيس جمهور كيه من باز ميشم دختر فقير يك كارگر و صاحب مادرى كه از ديد اونها كلفتى مى كنه، و اونها دوباره پشت ماشينهاى چند ميليونى غذايى رو به سگهاشون ميدن كه من شايد هرگز نخورده باشم. كدوم يكى از اين كانديداها ميخوان اين فاصله طبقاتى رو از بين ببرند؟ مرجان عزيز دغدغه هاى فكرى من با اونها يكى نيست كه به نماينده انتخابى اونها راى بدم ، اما نميخوام فرصت لذت بردن با اونها رو از دست بدم ، من در اونها گم ميشم اما به موسوى راى نميدم، يعنى به هيچكس راى نميدم، چون هيچكدومشون من رو نميفهمند، اما اگر و فقط اگر قرار باشه كسى رو انتخاب كنم همون اهمتى خواهد بود و بس هر چند كه اصلا تصميم ندارم راى بدم.
اين شبها تنها زمانى است كه من رو تا حدودى و فقط كمى به آرزوها و روياهاى چندين ساله ام نزديك مى كنه، اينكه كسى من رو ببينه و به روى من لبخند بزنه بدون اينكه بخواد ازم سو استفاده كنه، بدون اينكه ته نگاهش تحقير باشه، بدون اينكه پيفى بگه و رد بشه، بدون اينكه توقع داشته باشه چون از چنين خانواده اى هستم با 20 هزار تومن پول بايد تا صبح در خدمت خودش و رفيقاش باشم، اين شبها قيطريه نشينان بى تعصب لبخند ميزنند اما از شنبه قصه غصه ها تكرار ميشه. من همون پير دختر چروك خورده جنوب شهرم با پدرى عليل و مادر كارگر و اونها همون كسانيكه ميخوان كسى رئيس جمهور بشه كه به پاسپورتشون بها بده براى سفرهاى تفريحيشون، من هم ناخواسته و بدون اختيار به دنيا اومدم اونها هم ناخواسته و بدون اختيار اما در قالب شاهزاده و گدا. من اين شبها با تمام قوا داد ميزنم مير حسين، چون هر چى بيشتر داد بزنم بيشتر لبخند ميزنند به روم، اين كار شرافتمندانه تر از خودفروشى است براى ديدن لبخند از ما بهتران.
من وبلاگ نويس نيستم، اما هر شب روى كاغذ مينويسم، تمام آرزوها و روياهام رو، اگر پسر بودم شايد وضعم فرق ميكرد، ميتونستم برم تو مغازه مكانيكى كار كنم و خرج تحصيلم رو در بيارم اما الان نميتونم، و نتونستم. حالا اين موج سبز پوش داد ميكشه كه اتحاد ، اين اتحاد من با شما كه هميشه به چشم يك موجود پست نگاه كردين فقط به نفع شما تمام خواهد شد، اگر رئيس جمهور شما انتخاب شد كه خوش به حال شما و باز هم ما جزو فراموش شدگان هستيم، اما من ترجيح ميدم اگر قراره تحريم باشه براى همه باشه براى شمايى كه يك عمر مردم هم رديف من رو تحريم كردين .
من اين شبها شايد خائن باشم كه با اينكه ميدونم نميخوام راى بدم ولى ميرم تو اين جمع، اما اين كاريه كه چندين نفر از ما ميكنند، ما هم دوست داريم گاهگاهى حس كنيم كسانى كه يك عمر ما رو نديدند، حالا ميبينند. ما فقط اين شبها ديده مى شويم، از شنبه دوباره بايد با بدبختى هاى ناخواسته و خداداديمان بسازيم.
خيلى دوست دارم از اين جماعت كه فرياد ميزنند اگر كارگرى يا كارمند يا سرمايه دار الان زمان اتحاده بپرسم، از اين اتحاد چى به من ميرسه؟ كدوم آدمى تونست تو 4 سال نه 8 سال حتى درد ما رو دوا كنه؟ خيلى دوست دارم بدونم كدوم يك از پسرهايى كه در شمال شهر فرياد ميزنه ايرانى متحد شو، به عنوان يك ايرانى حاضره بياد با من ازدواج كنه؟ اينها همون كسانى هستند كه اگر من اعتراض كنم ميگن كبوتر با كبوتر باز با باز، آيا با اين روش هرگز تغييرى در طبقه من ايجاد ميشه؟ البته آره ميشه اما با دزدى، دروغ ، قاچاق، خود فروشى. اینها تنها راههایی هست که هر رئیس دولتی پیش پای ما گذاشته.
این شبها تنها شبهایی هستند که کسانیکه همیشه از بالا به ما نگاه کردند حالا از روبرو نگاه می کنند و چشم در چشم، از نظر من اینهم ادامه همان سو استفاده های قبلی طبقه مرفه از فقیره، این روز ها باز هم خود ما به درد نمیخوریم، رای ما به درد میخوره که درهای دنیا به روی اینها باز بشه، دنیایی که مال من نیست و من به هیچ جاش تعلق ندارم. مرجان عزیز ، پسر هم محله ای ما چند وقت پیش به جرم حمل مواد مخدر اع.دا.م شد. اما تا حدی به آرزوهاش رسیده بود، خودش معتاد نبود اما عهد کرده بود که تا میتونه برای جوون پولدار مواد تهیه کنه، همیشه می گفت تنها راه رسیدن به اونها اینه که بزنیشون زمین تا خودت هم قد اونها بشی. کدوم رئیس جمهوری اینها رو میبینه و میشنوه؟ کدومشون میاد دست این ۲ تا جوون رو بگیره و بذاره پهلوی هم تا هم قد بشن؟ تا اون یکی معتاد نشه و این یکی اع.دا.م؟ حاصل گله های دل من از خدا چندین و چند دفتره، نمیخوام همه اینها رو بنویسم اما از این چند روز باقیمانده استفاده میکنم و هم پای موج سبز فریاد میزنم و میرقصم و لمس میشم و لمس میکنم با شعار من رای نمیدهم.
انقلاب بهمن٬ هگل و کودک دروغگو
فکر کنم سال ۶۱ ۶۲ بود و منم هفت هشت سالی داشتم. مادرم دبیر بود و خیلی وقتها برای اینکه خونه تنها نمونم٬ منو میبرد مدرسهاش که باغفیض بود. سر و کله زدن با دخترای دبیرستانی تجربه جالبی بود٬ مثلا یکیش اینکه یکی از تفریح دخترا این شده بود که من با نگاه کردن و لمس دستاشون٬ فالشون رو بگیرم:))
در هر حال! سال ۶۱ ۶۲ بود و در اوج عصر طلایی به سر میبردیم. یه روز زنگ کلاسها بود و مادر هم سر کلاس بود و من تنها در دفتر معلما نشسته بودم و داشتم مشقهای خودم رو مینوشتم٬ خانم امور تربیتی خیلی خندان و مهربان بهم نزدیک شد و بعد از احوالپرسی رفت سر اصل مطلب:
«پدر و مادرت نماز میخونن؟
برادرت نماز میخونه؟
همیشه؟ بعضی وقتا؟»
خوب یادمه که اصلا ذرهای هم شک و تردید و ترس و دودلی به خودم راه ندادم. چنان راحت و قاطع جوابش رو دادم که مطمئنم هنوزم با جوابام داره راحت زندگی میکنه.
«آره. پدر و مادرم نماز میخونن همیشه. برادرم هم نماز میخونه ولی نه همیشه.»
بازجویی تموم شد و خانم تربیتی که فکر کرده بود به جواباش رسیده٬ رفت و بعدا به مادرم ماجرا رو گفت (ابله٬ فکر کرده بود مادرم خودیه و از این سوال و جوابا و فضولیها ناراحت نمیشه). عصرش مامانینا اومدن با خنده و تعجب فراوان ازم پرسیدند چطوری شد اینطوری جوابش رو دادی؟
یه توضیح بدم. جوابها بسیار هوشمندانه بود. خب مادر و پدرم مکلف بودن طبعا و همیشه باید نماز میخوندن٬ ولی برادرم سیزده سال بیشتر نداشت و نماز بهش واجب نشده بود. اگه میگفتم همیشه نماز میخونه٬ ممکن بود خانم تربیتی بو ببره که در جوابها حقیقتی نهفته نیست! اگرم میگفتم اصلا نماز نمیخونه٬ با جو مثلا مذهبی خانواده و پدر و مادرم جور در نمیاومد.
که البته در جوابهام حقیقتی هم نهفته نبود ابدا. دروع محض بود. بهترین دروغی که تا این لحظه گفتم و هنوزم از گفتنش غرق شادی و غرور میشم!
مادر و پدرم واقعا تعجب کرده بودند٬ چون نه تنها من رو برای چنین شرایطی و چنین سوالاتی از قبل آماده نکرده بودند٬ جوابهام با شناختشون از من به عنوان بچهای صاف و ساده و بلکه کمی پخمه:) کاملا در تضاد بود. واقعا هم بعدها خیلی کم پیش اومد که بخوام دروغی حتی خیلی خفیفتر بگم.
اساسا هم دروغ گفتن برام یکی از کارهای سخت و دشواره. در واقع خیلی جاها هم که باید دروغ بگم٬ نمیگم٬ چون نمیتونم!
اما چطور شد که در اول لحظه اینقدر راحت و اینقدر هوشمندانه دروغ گفتم؟ جواب بهش سخته٬ ولی خودم فکر میکنم اون چند سال اول انقلاب بهمن و تجربه درگیری تمام عیار جامعه با مبارزه اجتماعی کار خودش رو کرده بود٬ کل جامعه و از جمله بچه هفت هشت سالهای که من بودم٬ به درکی دیالکتیکی از شرایط اجتماعی رسیده بودیم. به عبارتی هگل تونسته بود کمابیش ذهنیت خودش رو به جامعه تزریق کنه.
از همون موقع فهمیده بودم که هر گزاره کلی و بیقید و شرط چقدر میتونه مهمل و ویرانگر باشه٬ گزارههایی مثل اینکه دروغ بده٬ خشونت بده٬ اعدام بده … و نهایتا اینکه انقلاب بده!
توضیحی کوتاه درباره تحلیل ریشهای (رادیکال)
در نوشته پیشین و بحث کامنتهایش چندین بار از تحلیل ریشهای (رادیکال) و تفاوت و در واقع برتریاش نسبت به تحلیلهای رایج گفتم٬ بد نیست توضیحی هرچند کوتاه درباره تحلیل ریشهای بدهم.
اول از تحلیلهای رایج شروع کنم: شاید بشود محور اصلی این تحلیلها را «فرصت» دانست. هر روزه «فرصت»هایی در اختیار ما قرار میگیرد که باید از آن استفاده کنیم و اصولا هم هنر سیاست همین هنر استفاده درست از فرصتهاست؛ فرصت فضای (نسبتا) باز انتخاباتی٬ فرصت خلقشده از درگیریهای دو جناح٬ فرصت تجمعات اعتراضی بعد از انتخابات٬ فرصت استفاده از بد علیه بدتر و ….
نقطه شروع بحث نوشته پیشین هم در واقع یکی از فرصتها بود: بخشی از جامعه مدنی ما از فرصت فضای باز انتخاباتی استفاده کرد و شعارها و مطالبات مدنی و دموکراتیک و حقوق بشری را تبلیغ کرد. آیا میتوان به این استفاده از فرصتها ایرادی وارد کرد؟ و اگر میشود٬ ایراد دقیقا کجاست؟
من در نوشته پیشین سعی کردم ایراد این نوع تحلیلها را نشان دهم. تجربهای هم که مورد استنادم بود ضربهای بود که بعد از انتخابات به بخشی از جامعه مدنی و به طور خاص فعالین ستاد شهروند آزاد خورد. بخش عمدهای به زندان رفتند و بخش دیگری آواره کشورهای دیگر شدند و از تمام آن روزهای پرشور و جذاب برایشان خاطرهای حسرتآور ماند.
اما مشکل آن نوع تحلیلها چیست و تحلیل ریشهای (رادیکال) چه جایگزینی دارد؟
به زعم من مشکل این بود که آن دوستان در سطح اتفاقات روز باقی ماندند و توجه نکردند که هرچند نظام برای دورهای به چنان فضایی تن داده٬ اما مترصد است که در اولین فرصت انتقام آن روزها را بگیرد.
در مقابل تحلیل ریشهای (رادیکال) از سطح اتفاقات روز سیاسی فراتر میٰرفت و با بررسیهای ریشهای تر و در سطوح مختلف میتوانست به این فعالین کمک کند که عجولانه و بیپروا وارد فضای انتخابات نشوند و هر فضای به ظاهر مساعدی را فرصت ارزیابی نکنند. تحلیل ریشهای به این دوستان میگفت هرچند نظام و البته تمام جناحهایش٬ در این دوره خاص در مقابل شعارها و مطالبات دموکراتیک سکوت کردهاند یا حتی آن را تشویق میکنند٬ اما در باطن و در واقعیت چنین مطالباتی از چشم نظام و تمام جناحهایش براندازانه محسوب میشوند.
تحلیل ریشهای را همینگونه تعریف میکنم: از اتفاقات روز سیاسی فراتر رفتن و نگاه دقیقتر به سطوح دیگر زندگی اجتماعی -فعالیتهای اقتصادی یا شیوه زندگی و …
به بیان دیگر تحلیلهای رایج در حد یکسری تاکتیکهای خاص روزهای خاص باقی میمانند ولی تحلیل ریشهای در گام نخست در پی وضع استراتژی بلندمدت برای مبارزه است٬ استراتژیای که ممکن بسیاری از به ظاهر فرصتها را فرصت نداند یا حداقل به طور مشروط و محدود از آن استفاده کند یا جایی در پی فرصت باشد که در نگاه اول و حاکم اساسا به چشم نیاید.
بحث مفصلی است!
انتخاب بین بد و بدتر: سیاست یا بیسیاستی؟
مقدمه: خیلی وقته اینجا ننوشتم. البته دلیلش بیحالی نیست و خدا رو شکر از همیشه سرحالترم. ولی بلاخره تغیییر و تحولات یکساله اخیر که فکر کنم برای همهمون اتفاق افتاده٬ برام منم اتفاق افتاده و یه سری از روابط و محیطهای سابقم رو برام بیاهمیت کرده. راستش ترجیح میدم در محیطهای دیگهای وقتم رو بگذرونم. اما در عین حال بعضی وقتا دلم برای برخی از دوستان سابق که هنوز برام دوست محسوب میشن تنگ میشه و دوست دارم باهاشون گپی بزنم.
اتفاقا چند تا موضوع هم هست که به طور خاص دوست دارم همینجا دربارهاش حرف بزنم. مثلا یه پدیدهایه که در دوره اخیر دیدیم و من اسمش رو میگذارم «هار شدن». شایدم اسمش به نظر زشت بیاد٬ ولی واقعیت پشتش زشتتره. آدمایی که در شرایط دیگهای به نظر خیلی منطقی و روشن و بعضا چپگرا میاومدن٬ تا بوی قدرت (تجمعات میلیونی) رو حس کردند٬ از این رو به اون رو شدند و باطن سرکوبگر خودشون رو نشون دادند. البته بحث از حوزه فردی فراتره و میشه بحث طبقاتی و جامعهشناسانهاش رو هم مطرح کرد.
یا بحث دلیل شکست جنبش سبز. با تمرکز روی مساله سازماندهی و مساله روابط میان آدما.
در هر حال این نوشته رو برای دوستان اینجام میگذارم٬ امیدوارم خوششون بیاد:) فقط اینو اضافه کنم که هرچند بحث زیر به طور خاص درباره فضای قبل از انتخاباته٬ اما میشه به مسائل بعدش هم تعمیمش داد …
چند روز پیش داشتم عکسهای باران کوثری و بچه های ستاد شهروند آزاد رو میدیدم. دوباره برگشتم به فضای انتخاباتی. خب اون موقع برام رد کردن استدلالهای موسوی چیا و کلا اونایی که از شرکت در انتخابات و نتیجه اش انتظار تحول مثبتی رو داشتند٬ کار سختی نبود واقعا:) ولی سر بحث با کروبی چیا مساله فرق میکرد.
یعنی فرض کنیم کسی می اومد بهم میگفت من نه کاری به کروبی دارم و نه کاندیدای دیگهای٬ فقط میخوام از فرصت استفاده کنم و کمی از خواسته ها و مطالبات مدنی خودم رو مطرح و تبلیغ کنم. چه اشکالی داره؟
همین بحث رو میشه مربوطش کرد به خیلی بحثهای دیگه. اینکه میگن سیاست هنر استفاده از فرصتهاست و باید موقعیت سنج بود. یا همین بحث موقعیتگرایی که برخی فعالین زنان روش خیلی تاکید دارن٬ یا بحث انتخاب بد و طرد بدتر و …
اون موقع جوابی که به کروبی چی فرضی میدادم این بود که خط سیاسی کروبی صد و هشتاد درجه با مطالبات دموکراتیکی که تو مطرح میکنی در تضاده و ادم نمیتونه هم تبلیغ کروبی رو کنه و هم دم از مطالبات حقوق بشری بزنه
حرف درستی هم بود:) ولی جوابی به این پاسخ فرضی اون کروبی چی نمیداد که من اصلا کاری به کرویی ندارم٬ فقط میخوام حرف خودم رو بزنم.
حالا دیگه جواب به این حرف هم با تماشای عکسهای بچه های ستاد شهروند آزاد و دیدن اینکه تعداد زیادی از این بچه ها زندانند و تعدادیشون آواره کشورهای دیگه ساده است. اون چیزی که اون موقع اسمش رو میگذاشتن فرصت در واقع دامی بیشتر نبود.
اما کلی تر که نگاه کنیم میشه فهمید مشکل این تز استفاده از موقعیت و فرصت و انتخاب بین بد و بدتر و … چیه. مشکل اصلی اینه که وقتی تو ابتدا به ساکن تحلیلی ریشه ای و رادیکال از فضای سیاسی و جناحبندیها و … نکردی٬ حتی در تشخیص اینکه چی فرصته و چه فرصت نیست دچار اشتباه میشی. وقتی تو خواستهای مثل آزادی پوشش٬ برابری زن و مرد٬ رعایت حقوق اقلیتها و … رو داری٬ باید این رو هم تشخیص بدی که این خواستهها برای نظام موجود خواستههایی رادیکال و براندازانه هستند. اگه اینو فهمیدی هیچوقت وارد بازی انتخابات جناحهای موجود نمیشی و با پای خودت نمیافتی تو دام
تحلیل ریشهای و رادیکال در این مملکت از نون شبم واجبتره٬ وگرنه به ثانیهای برانداز و محارب میشی٬ بدون اینکه روحت هم خبردار بشه!