انقلاب بهمن٬ هگل و کودک دروغگو
اکتبر 26, 2010 at 11:27 ب.ظ. 2 دیدگاه
فکر کنم سال ۶۱ ۶۲ بود و منم هفت هشت سالی داشتم. مادرم دبیر بود و خیلی وقتها برای اینکه خونه تنها نمونم٬ منو میبرد مدرسهاش که باغفیض بود. سر و کله زدن با دخترای دبیرستانی تجربه جالبی بود٬ مثلا یکیش اینکه یکی از تفریح دخترا این شده بود که من با نگاه کردن و لمس دستاشون٬ فالشون رو بگیرم:))
در هر حال! سال ۶۱ ۶۲ بود و در اوج عصر طلایی به سر میبردیم. یه روز زنگ کلاسها بود و مادر هم سر کلاس بود و من تنها در دفتر معلما نشسته بودم و داشتم مشقهای خودم رو مینوشتم٬ خانم امور تربیتی خیلی خندان و مهربان بهم نزدیک شد و بعد از احوالپرسی رفت سر اصل مطلب:
«پدر و مادرت نماز میخونن؟
برادرت نماز میخونه؟
همیشه؟ بعضی وقتا؟»
خوب یادمه که اصلا ذرهای هم شک و تردید و ترس و دودلی به خودم راه ندادم. چنان راحت و قاطع جوابش رو دادم که مطمئنم هنوزم با جوابام داره راحت زندگی میکنه.
«آره. پدر و مادرم نماز میخونن همیشه. برادرم هم نماز میخونه ولی نه همیشه.»
بازجویی تموم شد و خانم تربیتی که فکر کرده بود به جواباش رسیده٬ رفت و بعدا به مادرم ماجرا رو گفت (ابله٬ فکر کرده بود مادرم خودیه و از این سوال و جوابا و فضولیها ناراحت نمیشه). عصرش مامانینا اومدن با خنده و تعجب فراوان ازم پرسیدند چطوری شد اینطوری جوابش رو دادی؟
یه توضیح بدم. جوابها بسیار هوشمندانه بود. خب مادر و پدرم مکلف بودن طبعا و همیشه باید نماز میخوندن٬ ولی برادرم سیزده سال بیشتر نداشت و نماز بهش واجب نشده بود. اگه میگفتم همیشه نماز میخونه٬ ممکن بود خانم تربیتی بو ببره که در جوابها حقیقتی نهفته نیست! اگرم میگفتم اصلا نماز نمیخونه٬ با جو مثلا مذهبی خانواده و پدر و مادرم جور در نمیاومد.
که البته در جوابهام حقیقتی هم نهفته نبود ابدا. دروع محض بود. بهترین دروغی که تا این لحظه گفتم و هنوزم از گفتنش غرق شادی و غرور میشم!
مادر و پدرم واقعا تعجب کرده بودند٬ چون نه تنها من رو برای چنین شرایطی و چنین سوالاتی از قبل آماده نکرده بودند٬ جوابهام با شناختشون از من به عنوان بچهای صاف و ساده و بلکه کمی پخمه:) کاملا در تضاد بود. واقعا هم بعدها خیلی کم پیش اومد که بخوام دروغی حتی خیلی خفیفتر بگم.
اساسا هم دروغ گفتن برام یکی از کارهای سخت و دشواره. در واقع خیلی جاها هم که باید دروغ بگم٬ نمیگم٬ چون نمیتونم!
اما چطور شد که در اول لحظه اینقدر راحت و اینقدر هوشمندانه دروغ گفتم؟ جواب بهش سخته٬ ولی خودم فکر میکنم اون چند سال اول انقلاب بهمن و تجربه درگیری تمام عیار جامعه با مبارزه اجتماعی کار خودش رو کرده بود٬ کل جامعه و از جمله بچه هفت هشت سالهای که من بودم٬ به درکی دیالکتیکی از شرایط اجتماعی رسیده بودیم. به عبارتی هگل تونسته بود کمابیش ذهنیت خودش رو به جامعه تزریق کنه.
از همون موقع فهمیده بودم که هر گزاره کلی و بیقید و شرط چقدر میتونه مهمل و ویرانگر باشه٬ گزارههایی مثل اینکه دروغ بده٬ خشونت بده٬ اعدام بده … و نهایتا اینکه انقلاب بده!
Entry filed under: دستهبندی نشده.
1. ايرج | نوامبر 6, 2010 در 12:04 ق.ظ.
سلام
گزاره ي كلي و بي قيد و شرط همواره درست شايد اين باشد:
ستم بد است.
در ضمن گزاره ي انقلاب بد است تقريبا همواره غلط است. چون انقلاب بنا به هستي اش نيك است. يعني آن عمل سياسي كه بد باشد قطعا هرچه كه باشد؛ انقلاب نيست.
2. پويا | نوامبر 12, 2010 در 2:24 ق.ظ.
سلام ایرج عزیز
شرمنده چند وقتی اینجا نیامدم و کامنت شما تایید نشد. سر فرصت میخوانم و پاسخی اگر لازم داشت میدهم. فقط امکانش هست آدرس ایمیلتان را بدهید. کاری داشتم